منتقل شدن. (از فرهنگ رازی). راهی شدن. سفر کردن. کوچ کردن. عزیمت کردن: بدان باره اندر کشیدند رخت در شارسان را ببستند سخت. فردوسی. بکشید سوی احمد مرسل رخت بربست زآن دیار کرم بارش. ناصرخسرو. فیض حق هر جا که مردی دید رخت آنجا کشد. سیدحسن غزنوی. عشق آمد و خاص کرد خانه من رخت کشیدم از میانه. نظامی. ندارم جز تویی کآنجا کشم رخت نه تاجی به ز تو کآنجا زنم تخت. نظامی. وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند ملک را تاج و تخت آنجا کشیدند. نظامی. دلیران به صحرا کشیدند رخت به کین خواه زنگی کمر کرده سخت. نظامی. چو آمد کنون ناتوانی پدید به دیگر کده رخت باید کشید. نظامی. بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم. حافظ. اشک گرمم چون ز هامون رخت بر جیحون کشید رازداران صدف را آب در گوهر بسوخت. طالب آملی. کلیم رخت به بازار می فروشان کش بسان شیشۀ خالی دماغ ما خشک است. کلیم کاشی. - رخت بیرون یا برون کشیدن از جایی، خارج شدن از آنجای. بیرون شدن از آنجا. بدر شدن. خارج گشتن: ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش باید برون کشید از این ورطه رخت خویش. حافظ. پیش از آن کز سیل گردد دست و پای سعی لنگ رخت خود بیرون از این ویرانه می باید کشید. صائب. ، حمل کردن رخت و بنۀ کسی. اثاث و رخت کسی را بردن. خدمتگزاری کسی کردن: من که باشم که به تن رخت وفای تو کشم به دل و دیده و جان بار بلای تو کشم. ؟ (از کلیله و دمنه). - رخت به (بر) صحرا کشیدن، به صحرا رفتن. عازم صحرا شدن. راهی شدن بسوی صحرا: آتش از خوی تو گر رخت به صحرا نکشد داغ بر دل که نهد لالۀ صحرایی را. سیدحسین خالص (از آنندراج). به نزدیکی ساحل چون رسیدیم ز دریا رخت بر صحرا کشیدیم. محمدقلی سلیم (از آنندراج). ، مردن و سفر آخرت کردن. (ناظم الاطباء). کنایه از مردن باشد که سفر آخرت است. (برهان). - رخت به زیر زمین کشیدن، مردن. (مجموعۀ مترادفات ص 325)
منتقل شدن. (از فرهنگ رازی). راهی شدن. سفر کردن. کوچ کردن. عزیمت کردن: بدان باره اندر کشیدند رخت در شارسان را ببستند سخت. فردوسی. بکشید سوی احمد مرسل رخت بربست زآن دیار کرم بارش. ناصرخسرو. فیض حق هر جا که مردی دید رخت آنجا کشد. سیدحسن غزنوی. عشق آمد و خاص کرد خانه من رخت کشیدم از میانه. نظامی. ندارم جز تویی کآنجا کشم رخت نه تاجی به ز تو کآنجا زنم تخت. نظامی. وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند ملک را تاج و تخت آنجا کشیدند. نظامی. دلیران به صحرا کشیدند رخت به کین خواه زنگی کمر کرده سخت. نظامی. چو آمد کنون ناتوانی پدید به دیگر کده رخت باید کشید. نظامی. بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم. حافظ. اشک گرمم چون ز هامون رخت بر جیحون کشید رازداران صدف را آب در گوهر بسوخت. طالب آملی. کلیم رخت به بازار می فروشان کش بسان شیشۀ خالی دماغ ما خشک است. کلیم کاشی. - رخت بیرون یا برون کشیدن از جایی، خارج شدن از آنجای. بیرون شدن از آنجا. بدر شدن. خارج گشتن: ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش باید برون کشید از این ورطه رخت خویش. حافظ. پیش از آن کز سیل گردد دست و پای سعی لنگ رخت خود بیرون از این ویرانه می باید کشید. صائب. ، حمل کردن رخت و بنۀ کسی. اثاث و رخت کسی را بردن. خدمتگزاری کسی کردن: من که باشم که به تن رخت وفای تو کشم به دل و دیده و جان بار بلای تو کشم. ؟ (از کلیله و دمنه). - رخت به (بر) صحرا کشیدن، به صحرا رفتن. عازم صحرا شدن. راهی شدن بسوی صحرا: آتش از خوی تو گر رخت به صحرا نکشد داغ بر دل که نهد لالۀ صحرایی را. سیدحسین خالص (از آنندراج). به نزدیکی ساحل چون رسیدیم ز دریا رخت بر صحرا کشیدیم. محمدقلی سلیم (از آنندراج). ، مردن و سفر آخرت کردن. (ناظم الاطباء). کنایه از مردن باشد که سفر آخرت است. (برهان). - رخت به زیر زمین کشیدن، مردن. (مجموعۀ مترادفات ص 325)
سخن شنیدن اعم از آنکه خوش باشد یا ناخوش. (آنندراج). تحمل سخن کردن: گدای من سخن تلخ میفروش کشید خوش آنکه منت می چون سبو بدوش کشید. مفید بلخی (از آنندراج)
سخن شنیدن اعم از آنکه خوش باشد یا ناخوش. (آنندراج). تحمل سخن کردن: گدای من سخن تلخ میفروش کشید خوش آنکه منت می چون سبو بدوش کشید. مفید بلخی (از آنندراج)
ستم بردن. جور کشیدن. انظلام: اگر از قیاس جان را جگر آهنین نبودی نتواندی کشیدن به ستم دل چو سنگش. خاقانی. چه ستم کو نکشد از شب دیجور فراق تا بدین روز که شبهای قمر باز آمد. سعدی (خواتیم)
ستم بردن. جور کشیدن. انظلام: اگر از قیاس جان را جگر آهنین نبودی نتواندی کشیدن به ستم دل چو سنگش. خاقانی. چه ستم کو نکشد از شب دیجور فراق تا بدین روز که شبهای قمر باز آمد. سعدی (خواتیم)
رنج بری. تحمل مشقت: بسختی کشی سخت چون آهنم که از پشت شاهان روئین تنم. نظامی. نه ایم آمده از پی دلخوشی مگر کز پی رنج و سختی کشی. نظامی. کزین آمدن شه پشیمان شده ست ز سختی کشی سست پیمان شده ست. نظامی. نداند کسی قدر روز خوشی مگر روزی افتد بسختی کشی. سعدی
رنج بری. تحمل مشقت: بسختی کشی سخت چون آهنم که از پشت شاهان روئین تنم. نظامی. نه ایم آمده از پی دلخوشی مگر کز پی رنج و سختی کشی. نظامی. کزین آمدن شه پشیمان شده ست ز سختی کشی سست پیمان شده ست. نظامی. نداند کسی قدر روز خوشی مگر روزی افتد بسختی کشی. سعدی
پریشان و تنگدست. (ناظم الاطباء). مشقت دیده. مصیبت زده: کنون دانم که آن سختی کشیده بمشکوی ملک باشد رسیده. نظامی. چه جویی ازمن سختی کشیده ز آسانی بدشواری رسیده. نظامی. هر کجا سختی کشیده و تلخی چشیده ای را بینی خود را بشره در کارهای مخوف اندازد. (سعدی). و مردم معزول و سختی کشیده را باز عمل فرماید. (سعدی) ، مظلوم. (ناظم الاطباء)
پریشان و تنگدست. (ناظم الاطباء). مشقت دیده. مصیبت زده: کنون دانم که آن سختی کشیده بمشکوی ملک باشد رسیده. نظامی. چه جویی ازمن سختی کشیده ز آسانی بدشواری رسیده. نظامی. هر کجا سختی کشیده و تلخی چشیده ای را بینی خود را بشره در کارهای مخوف اندازد. (سعدی). و مردم معزول و سختی کشیده را باز عمل فرماید. (سعدی) ، مظلوم. (ناظم الاطباء)